داستان های مدیریتی؛ مدیریت تفکر در بحران
در روستایی؛ کشاورزی زندگی میکرد که پول زیادی را از پیرمردی قرض گرفته بود و باید هرچه زودتر به او پس میداد. 💍کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلیها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمیتواند پول او را پس دهد معاملهای پیشنهاد داد. او گفت اگر با دختر کشاورز

در روستایی؛ کشاورزی زندگی میکرد که پول زیادی را از پیرمردی قرض گرفته بود و باید هرچه زودتر به او پس میداد.
💍کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلیها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمیتواند پول او را پس دهد معاملهای پیشنهاد داد. او گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهیش را خواهد بخشید.
☝️دختر از شنیدن این حرف به وحشت افتاد.
پیرمرد کلاهبردار برای اینکه حسننیت خود را نشان دهد گفت: اصلا یک کاری میکنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسهای میاندازم. دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون آورد، اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من شود و بدهی بخشیده میشود، و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده میشود. اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
👈این گفتوگو در جلوی خانهی کشاورز انجام شد که زمین آنجا پر از سنگریزه بود.
پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد که او دو سنگریزهی سیاه از زمین برداشته است، ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون آورد. تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار میکردید؟
چه توصیهای برای آن دختر داشتید؟
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید میبینید که سه امکان وجود دارد:
1⃣دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2⃣هر دو سنگریزه را در آورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3⃣یکی از آن سنگریزههای سیاه را بیرون آورده و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.
که طببعتا هرسه نتایج ناگواری برای او وخانوادش بدنبال داشت .
*لحظهای به این شرایط فکر کنید، هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده میشود.*
🧠 معضل این دختر جوان را نمیتوان با تفکر منطقی حل کرد. به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید. اگر شما بودید چه کار میکردید؟
و ….اما این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:
🖐دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و بدون اینکه سنگریزه دیده شود وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزههای دیگر غیر ممکن بود. در همین لحظه دختر گفت: چقدر من دستوپا چلفتی هستم❗️
اما مهم نیست، اگر سنگریزهای را که داخل کیسه است درآوریم، معلوم میشود سنگریزهای که از دست من افتاده چه رنگی بوده است… و چون سنگریزهای که در کیسه بود سیاه بود پس باید طبق قرار، سنگریزهی گم شده سفید باشد. پیرمرد هم نتوانست به حیلهگری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است!
*نتیجه گیری راهبردی*
1⃣ همیشه یک راهحل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
2⃣ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویهی “خوب” به مسایل نگاه نمیکنیم.
3⃣ همهی شما میتوانید سرشار از افکار و ایدههای مثبت و تصمیمهای منطقی باشید
و مهترین آثار این رفتار، تغییر تصمیم در لحظات حساس، بدون ایجاد تنش و ایجاد بحران دیگر…..
برچسب ها :داستان های مدیریتی؛ مدیریت تفکر در بحران
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0