روایت دختری که خاکستر ایران را به کانادا ترجیح داد
در میان سکوت خاک و فریادهای پنهان اشک، پدری از دختری میگوید که بهجای مهاجرت، ماندن را انتخاب کرد؛ دختری که در دل بحرانها، با دستانش مرهم شد و با قلبش پناه. زهره رسولی پزشک متخصص زنان و زایمان و همچنین یک پزشک داوطلب بود که در حمله رژیم صهیونیستی به منزلش در قزوین به
در میان سکوت خاک و فریادهای پنهان اشک، پدری از دختری میگوید که بهجای مهاجرت، ماندن را انتخاب کرد؛ دختری که در دل بحرانها، با دستانش مرهم شد و با قلبش پناه.
زهره رسولی پزشک متخصص زنان و زایمان و همچنین یک پزشک داوطلب بود که در حمله رژیم صهیونیستی به منزلش در قزوین به همراه خانوادهاش به شهادت رسید. او حدود ۳۵ سال داشت و در آستانه شرکت در آزمون فلوشیپ پریناتولوژی بود.
زهره رسولی، پزشک جوان و داوطلب بیادعا، جان باخت در همان حال که پسر کوچکش را در آغوش داشت. او رفت، اما نامش در یادها ماند؛ نه بهخاطر عنوان یا تخصص، بلکه چون تا آخرین نفس، برای مردم بود.
گاهی در زندگی، نامهایی را میشنویم که چیزی بیش از یک واژهاند؛ صداهایی که بیآنکه فریاد بزنند، تا عمق دل نفوذ میکنند. زهره یکی از همان نامهاست. دختری که زندگیاش شاید در چند خط شرح حال بگنجد، اما حقیقت وجودش را تنها دلهایی میفهمند که گرمای خدمت، بوی خون، رنج بیماران، و اشک مادران داغدار را لمس کرده باشند. در این روزهای پرهیاهو، که صفحههای شبکههای اجتماعی از خودنمایی پر شده، و گاه واژههایی چون «ایثار» و «داوطلبی» به شعارهای خشک و بیروح بدل میشوند، هنوز میتوان سایههایی را دید که بیصدا، بینام، و بیچشمداشت، در دل خطر میروند و لبخند نجات را بر لبان یک انسان مینشانند.
زهره، یکی از همان سایهها بود. دختری جوان، پزشکی متخصص، مادری مهربان، و داوطلبی گمنام که در میدانهای سیل و زلزله، در بیمارستانهای شلوغ کرونا، در اتاقهای جراحی و در کوچهپسکوچههای روستاهایی که هیچگاه نامشان در رسانهها نیامده، تنها با یک انگیزه میجنگید، خدمت به مردم؛ بیهیچ چشمداشتی.
چقدر انتخابش عجیب بود؛ در دورانی که مهاجرت پزشکان نقل هر محفل است، زهره پذیرش بورسیه پزشکی برای تحصیل در کشور کانادا را رد کرد و گفت: من خاکستر ایران را به گلستان کانادا ترجیح میدهم. نه از روی تعصب کور، نه از سر شعار، بلکه از عمق باور. باور به اینکه رنج مردم این سرزمین، سهم اوست.
باور به اینکه رفاه، اگر جدا از مردم باشد، بیمعناست. باور به اینکه، باید ماند؛ حتی اگر زمین زیر پا بلرزد، حتی اگر آسمان پر از دود و فریاد شود، حتی اگر سهم آدمی، تنها یک قاب عکس باشد و حسرت صدایی که دیگر تکرار نمیشود. حالا، پدر زهره، در سکوتی سنگین، با نگاهی مات، از دخترش میگوید؛ از آنچه بود و از آنچه از دست رفت. واژههایش سادهاند، اما هر کدام بوی خون دل میدهند. و ما، شنونده روایتی هستیم از دل داغدیده پدری که بهجای شکایت، شعر میخواند؛ و از دختری که بهجای رفتن، ماندن را انتخاب کرد؛ حتی اگر تاوانش جان باشد.
ز هره با عشق خدمت کرد
دکتر رسولی با صدایی لرزان میگوید: من دانشجویانی تربیت کردم که بسیاری از آنها در محیط علمی کشور درخشیدند. با بغضی در گلو، از دخترش میگوید: زهره، ۳۷ سال داشت، برای طرح(پزشک عمومی) به روستای دزلی در نزدیکی مریوان رفت. من میتوانستم او را در مراکز بهداشتی دیگری مشغول کنم، اما او نپذیرفت. میگفت میخواهد با عشق خدمت کند.
در آن روستای فقیر، زهره با تمام وجود به مردم خدمت میکرد. وقتی بیماری را ویزیت میکرد، تا مطمئن نمیشد دارویش را گرفته، بیمار بعدی را نمیپذیرفت. اگر کسی توانایی خرید دارو نداشت، زهره خودش دارو را برایش تهیه میکرد. ۱۷ ماه آنجا خدمت کرد و حواسش به تمام بیمارانش بود. همیشه بعد از ویزیت بیمارانش، از پنجره آنها را نگاه میکرد تا مطمئن شود، داروهایشان را تهیه میکنند، تا مبادا به خاطر پول، دست خالی از آنجا بروند. پس از آن، زهره تخصص زنان و زایمان را انتخاب کرد. با خانوادهاش در قزوین زندگی میکردند. آنها برای تعطیلات آخر هفته به خانه ما در تهران آمده بودند که آن شب، همه چیز در یک لحظه تغییر کرد. آنها همان شب میخواستند به شهرشان برگردند، اما همسرش خسته بود و تصمیم گرفتند کمی استراحت کنند و صبح راهی شوند.
آخرین وصیت مادر
ناگهان همهچیز زیر و رو شد. اول فکر کردیم زلزله است، اما وقتی آتش را دیدیم، فهمیدیم انفجاری رخ داده. هرگز فکر نمیکردیم چنین اتفاقی در کشورمان بیفتد. با زحمت خودمان را از ساختمان بیرون کشیدیم.
دکتر رسولی، با صدایی که از شدت درد میلرزد، ادامه میدهد: دخترم و پسر دو ماههاش رایان، در آتش سوختند. حالشان وخیم بود. زهره زمانی که صدای گریه نوزادش را شنید، گفت: بچه ام گرسنه است، او را بیاورید تا شیر بدهم.
شوکه شده بود، چون خودش در شرایطی نبود که بتواند شیر بدهد. دومین جملهاش این بود که به بیمارستان اطلاع دهید عمل فردا صبح و ویزیت بعدازظهرش کنسل شده تا بیمارانش منتظر نمانند.
کوچکترین شهید
بغضش میترکد: قسم میخورم که زهره یک کلمه درباره خودش نگفت و تا آخرین لحظه به فکر بیماران و کودکانش بود. چهار روز در کما بود و دوام آورد و درنهایت جان باخت، اما رایان فقط ۲۴ ساعت زنده ماند و عنوان کوچکترین شهید این جنگ تحمیلی ۱۲ روزه را گرفت. دامادم هم بعد از آن شب، جانش را از دست داد. آن شب، چهار نفر مهمان ما بودند. نوه دیگرم با ۵۵ درصد سوختگی حالا در بیمارستان بستری است. من، همسرم و دو دخترم در اتاق بودیم. همسر و دختران دیگرم هم دچار سوختگی شدند. اما من آسیبی ندیدم. انگار لایق شهادت نبودم.
اشکهای کیان برای مادر
کیان پنج ساله پسر بزرگ زهره، که در بیمارستان بستری است، بیقراری میکند و مدام سراغ مادرش را میگیرد: نوهام مرتب میگوید، مادرم دکتر است، او باید مرا درمان کند. چرا دکتر دیگری بالای سر من است. نمیدانیم به آن طفل معصوم چه باید بگوییم. دامادم هم از نخبگان شریف بود، درسخوانده و کارآفرین. انسان شریفی بود. غذایش را با نگهبان محل کارش تقسیم میکرد. اگر غذا کم بود، خودش نمیخورد و به نگهبان میداد، چون او خانواده داشت و درآمدش کم بود. خدا بهترینها را انتخاب کرد. هنگام دفن، رایان را در آغوش مادرش گذاشتیم، چون در همان حالت جان باخته بود.
روحیه داوطلبی
دکتر رسولی، با صدایی مملو از اندوه، شعری را زمزمه میکند:
«خوش بدار ای خاک تیره دخترم را در مزار / چون صدف در سینه گوهری نیکو عیار
خفته باد دلبند خویش آن نازنین گل عذار / خون ببار ای اشک دیده چون ندارد دل قرار»
دخترم داوطلب جمعیت هلالاحمر بود و به روستاهای مختلف میرفت. دو سال بود که تخصصش را گرفته بود. در زمان کرونا، تنها کسی بود که داوطلب شد بیماران کرونایی را جراحی کند و خودش هم مبتلا شد. عشقش درس و خدمت بود. زهره در رشته پزشکی در کانادا پذیرفته شده بود، اما او گفت درآمد من باید برای این کشور باشد. من خاکستر ایران را به گلستان کانادا ترجیح میدهم. با وجود اینکه ماهی ۴۰-۵۰ میلیون تومان درآمد داشت، بیشتر از ۴-۵ میلیون تومان برای خودش نگه نمیداشت و بقیه را به بیمارانش کمک میکرد. او فرشتهای بود که لایق خدا بود.
همراه جمعیت در حوادث
دکتر ایرج رسولی، با یادآوری خاطرهای از دخترش، لبخند تلخی میزند: چند سال پیش بود. دخترم آن زمان دانشجو بود و هنوز پزشک نشده بود. در پارکی بودیم که پیرمردی روی زمین افتاد. زهره اولین کسی بود که به کمکش شتافت و او را احیا کرد. از همان زمانها روحیه داوطلبی داشت. او هرگز از ماموریتهایش در جمعیت هلالاحمر چیزی به ما نمیگفت، اما در سیل، زلزله و حوادث مختلف، همیشه همراه جمعیت بود. هلالاحمر برای زهره، نمادی از روحیه داوطلبی و ایثار بود. دختران دیگرم هم روحیه داوطلبی و ایثارگری دارند. ولی زهره جور دیگری بود. خودش را وقف کمک به مردم میکرد و از این کار لذت میبرد.
هر بار که زلزلهای رخ دهد، هر بار که سیلی شهر یا روستایی را در خود فرو برد، هر بار که آژیر آمبولانسی در کوچهای بپیچد، یاد زهره، چون نوری از دور، در دلها روشن خواهد شد. او دیگر در این جهان نیست، اما رد قدمهایش، بر خاک مانده؛ در چشمان بیماری که نجات یافت، در لبخند کودکی که زندگی دوباره گرفت، و در قلب پدر و مادری که حالا با خاطرهها زندگی میکنند.
زهره با رفتنش، ما را واداشت تا دوباره بیندیشیم؛ به اینکه چگونه میشود زندگی را وقف دیگران کرد و لبخند زد؛ چگونه میتوان به جای بستن چمدان مهاجرت، در این خاک ماند و آن را آباد کرد؛ و چگونه میشود فرشته بود، بیآنکه پرواز بلد باشی. پدرش گفت: «او فرشتهای بود که لایق خدا بود» و شاید به همین دلیل، خدا او را خواست. در دنیایی که فداکاری کمرنگ شده، زهره مثل چراغی در دل تاریکیها ماندگار شد. و ما، تنها میتوانیم بگوییم: “یادت تا همیشه، روشن خواهد ماند؛ دختر آفتاب، فرشته خاک، پزشکی از جنس ایمان.
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0